و خورشید دوباره از شرق طلوع کرد ، گنجشک ها دوباره صبح آوازه خوانی کردند. قناری باز هم پرواز کرد و همسایه طبق هر روز خواب بود . و من باز تنها در پس کوچه های غریبانه ی وطن غرق در گمگشدگی می پریدم . بزها مثل هر روزشان با چوپان راهی صحرا شدند .
بید مجنون هنوز چشم بر زمین دوخته و لیلی تا رسیدن راه بسیار دارد . غروب را ندیدم ولی ایمان دارم مثل همیشه از غرب فرو رفته . من مطابق هر روز نا آگاه و حیران ، دهن وامانده به این جهان نا کجا آباد فکر می کنم .
:: موضوعات مرتبط:
دل نوشته ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0